این وبلاگ و همه آرشیو آن به آدرس sharh.com نقل مکان کرده است.
گیجی
بغلم کن
۴/۰۱/۱۳۹۵
۳/۰۶/۱۳۹۵
۹/۱۵/۱۳۸۹
۹/۱۴/۱۳۸۹
۹/۱۳/۱۳۸۹
خدا بیامرز بضی وختا که جوش میآورد
میگفت تو فقط منو واسه این میخوای که باهام بخوابی !!!
حالا که مرده و نمیشه به خودش گفت
اما خوب فرض بگیریم که حرفش درس بود
به خدا
همین که بین این همه آدم رنگ و وارنگ
یکی فقط تورو بخواد که باهات بخوابه
خودش واسه خودش کلی استثناییه
حالا من قصد ندارم باقی مسائل رو اینجا باز کنم
......
۹/۰۹/۱۳۸۹
۹/۰۶/۱۳۸۹
باد به دست میرود
جان ز شراب شوق تو
بادهپرست میرود
رخ بنمای گه گهی
کز پی آرزوی تو
بر دل و جان عاشقان
سخت شکست میرود
* شعر عطار
* عکس Vivian Maier
+ گوووووش
۹/۰۵/۱۳۸۹
۹/۰۴/۱۳۸۹
۸/۳۰/۱۳۸۹
در دفتر کارم
اتاق دلگیری در طبقه ششم ساختمانی تنها
در وسط تهران مادر مرده
روی صندلی چرخداری که روی دستههایش نوشته "راد سیستم"
لمیدهام
روبرویم ساختمان وزارت کشور است
و انبوه آنتنها و دکلهای غمگین
و هوای سرد که از لای پنجره میخزد
و خواب را از سر آدم میپراند
اینباکس ایمیلهایم خالیست
تلفن بیپاسخماندهای ندارم
حتی فکر و خیالی دلهرهای کوفتی چیزی
پاهایم روی میزند
نیتم این است که چرت بزنم
تا وختی که این ترافیک نفرینی
کمی کمتر شود
و این صدای آمبولانسها و بوق ماشینها
دست بردارند از سر خیابان
دلم حتی به موسیقی خاصی هم نمیرود
تو بگو حتی یک بیت شعر
صدای اذان میآید
حی علی خیر العمل
این خیر العمل هر چه که هست
به من انگار ربطی ندارد
انگار طرف با من نیست
با کسان دیگریست
هیچ کاری ندارم که بکنم
نه وعده دیداری که شتابان به جایی بروم
نه چشمان منتظری که آتش کنم برایشان
تنها یک وقت بیمایهی دکتر داشتم
که ساعتش گذشته است
و حتمن مریضان دیگری به جای من پذیرش شدهاند
و آب هم از آب
تکان نخورده است
این تمام جزئیات زندگی مردیست
در عصر شنبهای بیکس و کار
مردی که خودش را در هیبت سربازی میبیند
که انگیزهای نه برای جنگیدن دارد و نه برای فرار
در سنگری مملو از جنازه چمبره زده است
و منتظر ترکش سرگردانیست
که بر سرش فرود بیاید
* عکس eugene de salignac
۸/۲۹/۱۳۸۹
بالاخره چشم بسته رانندگی كردن كار خودشو كرد. خوابيده بودم انگار. بيدار كه شدم، ماشینم مث فرفره داشت میچرخيد دور خودش. خاك زيادي بلند شده بود و قاطي شده بود با مه غليظ جاده. مطمئن بودم كه چپ مي كنم. رفتم توي شونه خاكي، هنوز میچرخيدم. تو اون چرخهای ترسناك، گوشام ديگه چيزی نمیشنيد. تصاوير تند و مبهمی رد شدن از جلوی چشمام. احساس دين داشتم. من به تو بد كردم. اما ديگه چه كار میشد كرد. اين همه نزديك به مرگ نشده بودم هيچوقت. تنهایی بزرگترين احساسم بود. وقتي وايسادم، دود و خاك تمام دور و برم رو پر كرده بود. صدای سوت عجيبی میومد از زير پاهام. چند تا چراغ روشن از دور به سمتم ميومدن. تنم میلرزيد. هم سرما و هم استرس تصادف يخم كرده بود. اما زنده بودم. خسته شدم از تايپ كردن. افتادم روی تخت و برای .... ولش کن گور باباش.
۸/۲۴/۱۳۸۹
۸/۲۲/۱۳۸۹
۸/۱۷/۱۳۸۹
شاید خندهات بگیره و باورت نشه اما بعضی وختا یه چیزای خیلی کوچیکی اینقدر خوشحالم میکنه که نگو. مثلن دوست دارم یهو وختی یه چیز عجیب که بهت میگم، تو تعجب کنی بهم بگی جون من !!؟ راس میگی ؟!!! بعد من ریسه برم. نه اینکه بگی این که چیزی نیست بعدشم زرتی خودت یه چیز عجیبتر بگی !!! اما تو همیشه همینکارو میکنی.
* عکس Sergio Larrain
۸/۱۶/۱۳۸۹
۸/۱۵/۱۳۸۹
اولن
اینقدر برایم جمیله نرقصیدی
که همین الان خبر دادند جمیله فوت شد
دومن
اینجا را دوباره فیلتر کردند
آخر برای کدامین محتوای مجرمانه
که خودم از آن بیخبرم
نوشتهای که ایمیل بزن به filter@dci.ir
رسیدگی کنم به شکایتت
شکایت که ما نداریم
گلهی کوچکی بود
ایمیل زدیم
جیمیل میگوید
your message was rejected by the recipient domain
اینجا گفتهای
که چگونه یوغ فیلتر برداریم از گردن نحیف وبلاگمان
"ضمن پالايش پايگاه اينترنتي خود...
... ثبت پايگاه در سايت ساماندهي ...
... ضمن مراجعه به اداره فرهنگ و ارشاد اسلامي محل ...
... پر کردن فرم درخواست رفع فيلترينگ
... به دبيرخانه كارگروه مصاديق محتوای مجرمانه
... پس از احراز هويت شخص
... جهت اقدامات بعدی از طريق شماره تلفن..."
آخر تصدق صورت ماه نشستهات
ما که هر بار تلفنمان را قطع میکنند
که حال نداریم تا پای کامپیوتر برویم برای پرداخت قبض
و ما که کم آب میخوریم
که مستراح کمتر برویم چون حال نداریم
آخر این چه فرمایشات است که با ما میکنی
حالا ما را فیلتر کردی ...
خیالی نیست
ما که نه پول داریم دامین بگیریم
نه مخاطبی داریم که غصه از دست رفتناش را بخوریم
الان هم که دیگه تو سر سگ بزنی فیلترررشکن میریند
این همه سال اینجا را به روز کردیم
شاید با روز مشکلی داشتی
به شب میکنیم از این به بعد
شاید رفع شبهه شود
یادت باشد
صد بار اگر فیلترم کنی
با فیلترررر شکن میآیم و ...
میبوسمت
آیین تقوا ما نیز دانیم
لیکن چه چاره با بخت گمراه
پ.ن : بعد دانستیم که جمیله زنده است. خدایش نگهدارد !!
۸/۰۹/۱۳۸۹
پلهها تمام نمیشوند
هر پله درست مانند یک سال
و هر قدم یک جوانی تمام
من
پلنگی شتابان را میمانم
در حسرت ماه تماماش
و تو
دخترک تازه بالغ عاشق
پشت انبوه گلهای سرخ و سپید
لبخندی بر لب
کمین رندانهای کردهای
پلهها تمام نمیشوند
با گامهای بلند بیسو
عبور میکنم
از فراز پلههای سر به تو کشیدهی بهمن یخزده
از زمستان جمشیدیه
تا بهار داوودیه
از دود غلیظ سیگارهای کشیده و نکشیده
از کوچه پسکوچههای شهرمادریام
که شاهدان قدیمیاند
پلهها تمام نمیشوند
با کولهای به دوش
پر از عکسهای نیمسوخته
و در آغوشم
کودک چند سالهی معصومی
به حال احتضار
پرشتاب و پریشان
عبور میکنم
از کنار آن سرباز صفر خیس وظیفه
از جمال با آن ریش انبوهاش
از دربند و صبحانهی گرم نفسهای تو
در وانفسای مرگآلود و بیرحم شهر
عبور میکنم
از میان رازهای مگوی عاشقان خام و نحیفی
که به صدای قدمهای شتابان و و لرزانشان
از دل شبان بیعاشق بیروزن
شبهای روشنی میروید
و اتاق نمور و تاریک
به حرمت تنهای پرحرارتشان
آبستن نور میشود
و پلهها ...
تمام نمیشوند
تو دور میروی و دورتر
"لبانت به ظرافت شعر
و پیشانیات آیینهای تابناک و بلند ..."
درست آیدای شاملو را میمانی
که دوستش میداشتی
آرام گام برمیداری و دور میروی
دورتر میروی و دور میشوی
و عشقی سربلند را
از میان آشفته شهر بیعاشق هزار رنگ
با خودت
به خاطره میبری
بهمن ۸۷
۸/۰۸/۱۳۸۹
۸/۰۴/۱۳۸۹
برگرد
الان درست فصل برگشتن است
دور عصای تکیه به دیوار
پیچک پیچواپیچی
پیچیده است
الان سعدآباد
و کوچههای باریکاش
که یک زمانی
رضاخان با چکمههای واکسزده
توی آنها راه میرفته
و کسی نتق نمیکشیده
زرد شدهاند از پتوی نرم برگهای پاییزه
بالا را نگاه نکن
به من گوش بده
برگرد
پیش از آن که از زمانه تابی بخوریم
چپه شویم
قصه دربسته شویم
برگرد
انگار نه انگار
ششم ماه که شد
عطر همیشگیات را بزن
همینطور که آوازی را زیر لب زمزمه میکنی
"پوشیده چون جان میروی، اندر خیال جان من"
موهایت را یکوری شانه کن
جین قدیمیات را با کفشهای سفید ست کن
آرایش ملایمی بکن
و برای میانهی روز خنک پاییزی
کنار مغازه آقا فریدون
وسط خاطرههای مرگبار جوانی
سر قرار بیا
مهر هشتاد و نه
۸/۰۱/۱۳۸۹
۷/۲۸/۱۳۸۹
تو ترافیک اتوبان مدرس
حوالی ظفر
یه خانومی شیتان فیتان واستاده بود بغل اتوبان
نگام افتاد بهش
چند ثانیهای نگاش کردم و رد شدم ازش
داشتم واسه خودم با تلفن حرف میزدم
یهو اومد نشست تو ماشینم
اونم داشت با تلفن بلند بلند حرف میزد
اینقد بلند حرف میزد که من مجبور شدم وسط مکالمه قطع کنم
که بتونم بیرونش کنم از ماشین
بهش گفتم خانوم کاری داشتین ؟! با شمام ؟؟؟!!!
روشو کرد به سمتم و با انگشت اشارهاش که گذاشته بود رو دماغش بهم گفت هیس
که یعنی مگه نمیبینی دارم با تلفن حرف میزنم
تلفنش که تموم شد گفتم ببخشید ما همو میشناسیم ؟!!
نگام کرد و گفت تا پارکوی میری ؟
گفتم بله اما سوال منو جواب ندادین
گفت که اهل برنامه هستی ؟
فهمیدم طرف چه کارهست
حرف زدم باهاش
گفتم نرخ چنده ؟!!!
گفت ۱۳۰ عرفشه دیگه
گفتم ببخشید این عرف رو اتحادیه مشخص میکنه ؟!!!
بلند بلند خندید
بهش گفتم اما حقیقتش من دارم با زنم میرم سینما
گفت خوب بپیچونش بریم با هم باشیم
گفتم بپیچونش چیه عزیز من زنمه
بازم خندید
گفت حالا چه فیلمی میری
گفتم میرم سنپیترزبورگ
گفت اااا چه جالب کارگردانش مشتریمه
گفتم نه بابا، بهروز افخمی رو میگی !؟؟؟
گفت آره دیگه همون که ناتاشا رو درس کرده بود
گفتم اون مهدی فخیمزادهست که
گفت همون منظورمه، پیره صداش کلفته
گفتم آها چه جالب
گفت خوب بعد فیلم پایهای ؟!!! ازت خوشم اومده اصلن
گفتم فدات حقیقتش من ۱۱ فیلمم تموم میشه
گفت باشه همون موقع زنگ بزن من جام جردنه
گفتم باشه شمارتو بده
گفت بزن ۰۹۳۷.......
زدم توی موبایلم
گفت یه میس بنداز
انداختم
گفتم اسمت چیه حالا ؟!!
گفت هانیه
گفتم بیزنس شما چند اسمیه دیگه ؟؟؟
گفت خوبه که میدونی خودت
خندید و یه سیگار روشن کرد
چند دقیقهای به سکوت گذشت
موسیقی رو اعصابش بود
گفت اینا چیه گوش میدی
خاموشش کردم
رسیده بودیم زیر پل
گفت پس من یازده منتظرم
گفتم باشه
هانیه پیاده شد و راشو کشید تو پیاده رو و رفت
یه کمی که دور شدم
یه پیام فرستادم براش
نوشتم پدرزنم گفته بعد سینما بریم خونش واسه شام
نمیرسم امشب تو به کار و زندگیت برس
یه پیام فرستاد برام
تابلو بود اینکاره نیستی، برو به زنت برس، سینما خوش بگذره
* نقاشی Russell Mills
۷/۲۷/۱۳۸۹
یعنی همه محصولات غذایی جهان
باید بیان راز ماندگاری رو
از این بیسکوییت ترد نمکی مینو یاد بگیرن
ما بچه بودیم این بنده خدا رو میذاشتیم تو کیفمون میبردیم مدرسه میخوردیم
الانم باید بزاریم تو کیف بچهمون ببره مدرسه بخوره حال کنه
همینطوری ثابتقدم
مث یه اسطوره جایگاه خودش رو حفظ کرده
هرگز از حدش تجاوز نکرده
مثلن نرفته کرم بماله لای خودش که آره ما مد روزیم
یا شکلات قاطی خودش کنه که طرفدار پیدا کنه
حرفش یکیه
مرامش یکیه
همیشه زرده
همیشه نمکیه
همیشه هم هفتاد و پنج گرمه
اصلنم براش مهم نیست که باید در جای خشک و خنک نگهداری بشه
اما همیشه ته سبد بیسکوییتا تو چله گرما میزارنش
از کیلومتر ده جاده مخصوص کرج میکوبه در ازای ۲۰۰ تا تک تومنی میاد پیش رفقاش
هیچم به این فک نمیکنه که لباسای قدیمیشو این بیسکوییت کرمدار جدیدا مسخره کنن
بهش بگن "کی تو رو میخوره آخه پیزوری ؟؟؟؟"
خلاصه که خیلی دوستت داریم بیسکوییت ترد نمکی مینو
به شماره پروانه ساخت ۱۶۱۶۱/۱۶ از وزارت بهداشت
مرامتو فدات
۷/۲۰/۱۳۸۹
۷/۱۹/۱۳۸۹
۷/۱۰/۱۳۸۹
آفتاب است آن پری رخ ...
یا ملایک یا قمر ؟
قامت است آن ...
یا قیامت یا الف یا نیشکر ؟
گلبن است آن ..
یا تن نازکنهادش یا حریر ؟!
آهن است آن ...
یا دل نامهربانش یا حجر ؟!
باغ فردوس است ...
گلبرگش نخوانم یا بهار
جان شیرین است ...
خورشیدش نگویم یا قمر
بر فراز سرو سیمینش
چو بخرامد به ناز
چشم شورانگیز بین تا
نجم بینی بر شجر
کاش اندک مایه نرمی در خطابش دیدمی
ور مرا عشقاش به سختی کشت
سهل است این قدر
گوشهگیر ای یار
یا جان در میان آور که عشق
تیرباران است
یا تسلیم باید یا حذر
آخر ای سرو روان
بر ما گذر کن یک زمان
آخر ای آرام جان
در ما نظر کن یک نظر
دوستی را گفتم اینک
عمر شد
گفت ای عجب !!
طرفه میدارم که بی دلدار
چون بردی به سر ؟!!!!
گفت سعدی صبر کن یا سیم و زر ده یا گریز
عشق را
یا مال باید یا صبوری یا سفر !!!!!
۷/۰۷/۱۳۸۹
شرکت محترم NAUE آلمان
فروشگاههای زنجیرهای شهروند
تورهای مسافرتی کجاوه و همکاران محترم
نمایندگی محترم کلارک با ۳۰٪ تخفیف ویژه
نمایشگاه محصولات اسکی HEAD
...
عزیزان دلم
اعصاب بنده را .....ییدید
اینقدر که پیام فرستادید روی این تلفن بیصاحاب
به جان شیشتاییمان
این روش تبلیغی شما
فقط جواب عکس میدهد
از ما گفتن
از شما
نشنیدن
۷/۰۶/۱۳۸۹
۷/۰۴/۱۳۸۹
عبارت "مرد آرمانی"
یک پارادوکس واقعی
و یکی از متناقضنماهاییست
که تا حال شنیدهام
و عبارت "زن آرمانی" را هم
اصلن نشنیدهام
* عکس Dorothea Lange
۶/۳۱/۱۳۸۹
در آخرین سهشنبه تابستان سال وبا
صنما با غم عشق تو
چه تدبیر کنم
تا به کی در غم تو
ناله شبگیر کنم
دل دیوانه از آن شد
که نصیحت شنود
مگرش هم
ز سر زلف تو
زنجیر کنم
آنچه در مدت هجر تو کشیدم
هیهات
در یکی نامه
محال است
که تحریر کنم
گر بدانم
که وصال تو بدین دست دهد
دین و دل را همه در بازم
و توفیر کنم
دور شو
از برم ای واعظ
و بیهوده مگوی
من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم
نیست امید صلاحی
ز فساد حافظ
چون که تقدیر چنین است
چه تدبیر کنم
۶/۲۹/۱۳۸۹
۶/۲۸/۱۳۸۹
زنای اینجا یه چیز با مزهای دارن
اگه رابطهشون با طرفشون به یه جاهای خوبخوبی رسید که رسید
مثلن جای خوب یعنی ازدواج یا هر چی
اگه نرسید چنان راجع به اون رابطه حرف میزنن انگار که یه جهنم واقعی بوده
همه لبخندا
خوشیها
خاطرهها
حتی یادگارای فیزیکی رابطه مث کادوهاش و اینارو
چنان به فنا میدن
که انگار بسته بودنشون به تیر چراغبرق که توی اون رابطه باشن
عزیز من تف سربالاس اینکارا
نشده حالا
چرا خودزنی میکنی
...
زنای اینجا که اینریختی بودن
حالا ایشالا زنای جاهای دیگه
اینجوری نباشن
وگرنه حسابی حالم گرفته میشه
* عکس Saul Leiter
۶/۲۷/۱۳۸۹
۶/۲۴/۱۳۸۹
با فرض وجود خدا و خلقت بر اساس همین چیزایی که همه میدونیم، اصلن روش کار و به قول همکارا متدولوژی اجرای خدا رو دوس ندارم. آدم ساخته با این همه آپشن و امکانات بعد اصلن جهان متناسب این امکانات نساخته. زیرساخت نساخته. هیجان کمه. چیزای عجیب کمه. مثلن فک کرده یه فضا بسازه این همه تیکه سنگای جورواجور بریزه توش هر روز ما یکیشو پیدا میکنیم خوشحال میشیم ؟!!! یا مثلن میریم زیر آب ماهیهای قد و نیمقد میبینیم حال میکنیم ؟!!! یا مثلن چی ؟!!! رسمن حوصلهام داره سر میره تو این دنیا. مث اینکه یه بوگاتی ویرون داشته باشی بعد فقط خیابون جمالزاده و اسکندری شمالی و چند تا کوچه دور و برش رو بدن بهت که توشون برونی. وضعیت اینجوریه الان. میدونی چی میگم که ؟!!!
* عکس Bill Brandt
۶/۱۸/۱۳۸۹
۶/۱۷/۱۳۸۹
اتاق روشن، یادداشتهایی در باب عکاسی (Camera lucida +)
نویسنده : رولان بارت (Roland Barthes)
ترجمه فرشید آذرنگ
نشر حرفه نویسنده
"یادداشتهای در باب عکاسی"، پژوهشی است در مورد سرشت عکسها. رولان بارت در گفتوگویی که در ابتدای کتاب آمده میگوید ؛ "... احنمالن کتاب من به مذاق عکاسان خوش نمیآید ... کتاب من نه جامعهشناسی است، نه زیباییشناسی و نه تاریخ عکاسی، بیشتر میتوان آن را پدیدارشناسی عکاسی نامید.... من در چند عکس که دلبهخواه انتخاب کردهام، تامل میکنم تا ببینم آگاهی من در مورد ماهیت عکاسی چه میگوید. این روش پدیدارشناختی است، روشی کاملن ذهنی."
در واقع نویسنده در این کتاب، در مورد عکسها حرف میزند بیآنکه به عکاسی به مثابه یک فن نگاه کند و یک عکس را از منظر هنر عکاسی، نور، زاویه و یا دید عکاسی مورد بحث قرار دهد. او به سراغ المانهایی و نشانههایی در عکسها میرود که شاید ضمیر ناخودآگاه ما هم در مواجهه با عکسی آنها را دریافته باشد اما گویی هیچگاه آن را به صورت یک حس ملموس مورد تحلیل قرار ندادهایم و به همین دلیل است که پرداختن به این نشانهها در آغاز کمی مخاطب را سردرگم، گیج و نگران میکند و این سوال اساسی را پیش میکشد که خلاصه نویسنده میخواهد چه بگوید.
بارت در این کتاب دو عنصر را در هر عکسی شناسایی میکند. عنصر نخست یک گستره است که مخاطب با دانایی و فرهنگاش آن را درک میکند. گسترهی این میدان بسته به مهارت یا بخت عکاس، میتواند کم و بیش موفق باشد ولی همواره مخاطب را به مجموعه کلاسیکی از اطلاعات ارجاع میدهد. مثل اطلاعاتی که هر عکسی در نخستین نگاه به ما میدهد. مثلن عکسی از چند سرباز ایستاده بر ویرانهها، مجموعهای از اطلاعات و فکرها مثل کشور محل بحث، جنگ، ویرانیهای پیشآمده و ... را پیش روی مخاطب عکس قرار میدهد. این عنصر را نویسنده "استودیوم" مینامد. بیینده عکس، استودیوم را با آگاهی مطلقاش محاصره میکند، اما عنصر دوم استودیوم را میشکند و از صحنه بیرون میآید و همچون تیری در قلب بیننده فرومیرود. این عنصر را "پونکتوم" مینامد. پونکتوم گاهی نشانهای در عکس است که ممکن است حتی با یک نگاه ریزبینانه هم لمس نشود. مثلن عمق نگاه یک شخصیت در عکس، نوع ایستادناش، بند کفشهایش و یا هر چیز دیگر. برای درک بهتر چند صفحه از کتاب را شامل مقدمه و چند عکس منتخب با شرح کوتاه را در اینجا برای دانلود گذاشتهام.
شاید به نظر برسد که این کتاب، یک جورهایی فلسفهی عکاسیست و خواندناش بیشتر به درد عکاسها میخورد تا مردم عادی. اما واقعا اینطور نیست. "اتاق روشن" در واقع کتابی فلسفیست که نوعی نگرش را تشریح میکند. نگرشی که در این کتاب معطوف شناسایی و درک جاذبههای عکس به عنوان یک اثر انسانی شده است اما میتواند در مورد بسیاری چیزهای دیگر پیگیری شود.
"خانهای قدیمی، ایوان ورودی سایهدار، کاشیها، تزئینات عربی فروریخته، مردی که کنار دیوار نشسته، گذری خلوت، درختی مدیترانهای، این عکس قدیمی بر من اثر میکند. خلاصهاش، آنجاست که دوست داشتم در آن زندگی میکردم. آیا گرمی آب و هواست ؟ اسطورهی مدیترانهایست ؟ آپولینیسم است ؟! پناه آوردن است ؟! دل کندن و انزواست ؟ اصالت است ؟!! هر کدام که باشد به هر حال دلم میخواهد با جزئیات و ظرافت در آنجا زندگی کنم و هیچ عکس توریستی هیچگاه این روح جزئیات و ظرافت را ارضاء نمیکند. برای من عکسهای چشمانداز، باید قابل سکونت و زندگی باشند نه قابل دیدار و بازدید. این حسرت سکونت گزیدن، هنگامی که آن را به وضوح در خود مینگرم، نه رویاییست و نه تجربی بلکه خیالپردازانه است." بخشی از کتاب درباره عکس الحمرا اثر چالز کلیفورد.
+ این کتاب توسط نیلوفر معترف برای نشر چشمه نیز منتشر شده است.
۶/۱۶/۱۳۸۹
همه در برابر این سوالیم که "چرا نمیروی ؟!!!!!" یا "قصد رفتن نداری ؟!!".
انگار یک اصل بیتغییر و قطعی شده این رفتن. اصلی که دیر یا زود دامن ما را هم میگیرد. رفتن به کجا ؟!! به هر کجا غیر از اینجا. انگاری همه باور کردهاند که فقط باید رفت. مگر اینکه دستات بند نباشد به جایی که گریزت بدهد از این وانفسا.
همه میپرسند، از رفتن و نماندن. اگر سرت به تنات میارزد، ماندنت علامت سوال بزرگتریست برای دوست و آشنا. حتی گاهی مقصد یک عبارت کلی میشود مثل "اونور آب".
وقتی هم کسی سر میجنباند که تصمیمی ندارد فعلن برای رفتن باز در برابر سوالی دیگر قرار دارد که چرا ؟!!! گیر کارش کجاست ؟!! آخر فقط هر کس که کارش گیر و گوری دارد، اینجا میماند.
۶/۰۹/۱۳۸۹
۶/۰۲/۱۳۸۹
۵/۳۱/۱۳۸۹
دارم فک میکنم چی شده که من و یه بابای خیلی بیربطی توی یه روز با هم به دنیا اومدیم. چی میگن بهش ؟!!! همزاد و اینا. واقعا نمیدونم خدا اون روز حالش بد بوده ؟ به چی فک میکرده ؟ جنساش جور نبوده ؟ حالا فارغ از همه اینا، من تو این روز تولدم به خلقت هم فک میکنم. به زرافه و مورچهخور. به این خلاقیتهای عجیب در خلقت که گردن یکی اونجوریه و و دماغ یکی اینجوری. به این افراط و تفریطهای غریب. پارسال همین روزا توی یه عوالمی بودم که حالا توی یه عوالم دیگهای هستم و کلن حالا که نگا میکنم هر سال این وختا توی یه عوالم متفاوتی بودم که الان از همشون فرسنگها فاصله دارم. این فرسنگها که میگم اغراق نیستشا. واقعا فرسنگها فاصله دارم. این تمام فکرای من بود تا ظهر این آخرین روز مرداد. شاید حالا تا شب فکرای دیگه هم بکنم.
* عکس Piergiorgio Branzi روزگاری در ناپولی
۵/۲۴/۱۳۸۹
۵/۲۳/۱۳۸۹
من باهاس یه اعترافی بکنم
وختی یارو بنگاهیه زنگ زد
به من گفت
آقا به این تعمیرکاره که میاد بگید که
"آبگرمکن کلن سرویس شده، یه نگاهی به فلکه بندازه"
منم فک کردم منظورش اینه که
آبگرم کن سرویس شده (ینی خرابه) و نیاز به تعمیر اساسی داره
منم به تعمیرکاره گفتم
"آقا ایراد از آبگرم کنه، مث اینکه آبگرمکن مرخصه، یه نگاهی هم به فلکه بندازین !!"
وقتی تعمیرکاره داشت دل و جیگر آبگرمکن رو میریخت بیرون
دوباره بنگاهیه زنگ زد
گفت "آقا به سرویسکار گفتید که آب گرمکن تازه سرویس شده ؟!!!
دست نزنه به آبگرمکن یه وخ
فلکهها رو نگاه کنه
ایراد از فلکههاس"
اینا رو وختی میگفت که من داشتم به تعمیرکاره نگا میکردم
که دسش تا آرنج تو آبگرمکن بود !
۵/۲۱/۱۳۸۹
مردی که نیمه شبها
دیوانهوار از خواب میپرد
و نام معشوقهی از دست رفتهاش را فریاد میزند
هیچ چارهای ندارد
جز اینکه اگر روزی همسری اختیار میکند
حتمن همنام معشوقهاش باشد
که اگر نیمهشب از خواب پرید و ناماش را فریاد کرد
همسرش فردا سر میز صبحانه
با صورت نشسته و چشمان پفآلود
ازو نپرسد که "عزیزم میشه بگی فلانی کیه ؟!!!"
این پست البته پینوشتی ندارد
اما پرواضح است که
مردی که به این بیماری مبتلاست
و از قضا معشوقهاش نام کمیابی داشته است
بیچاره خواهد شد
خرداد هشتاد و نه
* عکس Dirk de Herder
اشتراک در:
پستها (Atom)